‹ بازگشت به صفحه اصلی
محرومیتزایی
۰۸ آذر ۱۴۰۱
مادر من، با افتخار، عضوی از خانوادهی فرهنگیان و معلمان بود؛ هرچند بعد از چند سال تدریس، مسئولیت معاونت مدارس را بر عهده داشت. به واسطه کارش در مدارس، همیشه داستانهایی برای تعریف کردن داشت و معلم خوبی هم در خانه بود.
مادرم سالها در یک مدرسهی غیرانتفاعی در یک منطقه مرفهنشین خدمت میکرد. جایی که دانشآموزانش همه از اقشار ثروتمند جامعه بودند و مسائل و مشکلات خاص خودشان را داشتند. امکانات عمومی مدرسه برای این دانشآموزان اهمیت کمتری داشت و تنها چیزی که یک مدرسه را برای آنها جذاب میکرد، مدرسهای معروف کنکور بودند. مهم نبود که مدرسه چه تعداد کامپیوتر دارد یا کتابخانهاش چه میزان کتاب دارد، چرا که همه در خانههایشان کامپیوتر داشتند و هر کتابی را هم که میخواستند، میخریدند.
به واسطه شغل پدر و مادرم، من هم از همهی این امکانات بهرهمند بودم و تا همین اواخر، ارتباط زیادی با قشر محروم جامعه نداشتم. تقریبا همه دوستان و نزدیکانم در دوران مدرسه و حتی اوایل دانشگاه، از دهکهای ثروتمند جامعه بودند.
بعدها مادرم به یک دبستان در یکی از مناطق محروم اصفهان منتقل شد. منطقهای که نامش، گویای همهچیز بود: مفتآباد؛ در نزدیکیِ پایگاه هوایی ارتش. محلهای که فرسودگی خانههایش اولین چیزی بود که توجه را جلب میکرد.
در آن مدرسه همه چیز فرق میکرد. خبری از اکثریتِ ثروتمند جامعه نبود. بلکه تعداد بیشماری دانشآموز افغان که یا شناسنامه نداشتند یا کارت اقامت معتبر و حق تحصیل. تعداد زیادی دانشآموز بودند که پدر یا مادر یا هردویشان معتاد بودند. دانشآموزی بود که شبها خواهر کوچکترش را کنار پنجره میخواباند تا بلکه از دودِ شیشه در امان باشد. آن مدرسه پر بود از دانشآموزانی که بعد از مدرسه، میرفتند سر کار: کودکانی ده دوازده ساله که مجبور بودند کار کنند برای خرج زندگیشان.
خانوادههایی که برای شهریهی پنجاه هزارتومانی آن سالها، امروز و فردا میکردند و نهایتا هم پرداخت نمیکردند. مدرسه دولتی بود و بدون شهریه، اما بودجهی خاصی هم نداشت تا مدرسه را تجهیز کنند و مدرسه با همین شهریهی کوچک میچرخید. مدرسهای که تا همین اواخر کولر نداشت. مدرسهای که مدیر و معاونینش هم دفتر نداشتند و محل کارشان یک کانکس قدیمی بود گوشه حیاط مدرسه.
آنجا درس و مدرسه برای هیچکس مهم نبود، و بودند خانوادههایی که فقط برای اینکه مدتی از دست بچههایشان راحت باشند آنها را به مدرسه میفرستادند. کتابخانهای که عملا وجود نداشت، و بوفهای که تقریبا همیشه تعطیل بود چون کسی پولی برای خرید نداشت.
همهی این اتفاقات در مرکز یکی از بزرگترین و ثروتمندترین شهرهای ایران اتفاق میافتاد. این روزها که صدای اعتراضات از شهرهایی بلند شده که اسم بعضی از آنها را حتی نشنیده بودم، محرومیت بیشترین واژهایست که در ذهنم تداعی میشود: شهرهای کوچکی که بینهایت محروم هستند، حتی بعضا از دسترسی به آب آشامیدنی.
حالا که این حوادث توجه مردم را به این شهرهای کوچک و عمدتا محروم جلب کرده است، قصد داشتم کمکی، هرچند کوچک، به این شهرها بکنم تا شاید غم بزرگ را به کاری هرچند کوچک تبدیل کرده باشیم.
سال گذشته بیشتر از یک میلیارد تومان پول جمعآوری شد و به دانشجوهایی کمک کردیم که توان مالی خوبی برای ادامهی تحصیل نداشتند. آن تجربه خوب من را به سمت کمکهای بیشتر به ویژه به مدارس سوق داد.
اگرچه حالا بیشتر از همیشه به آینده امیدوارم اما بیشتر از همیشه نیز ناراحت و نگران بچهها و دانشآموزان هستم، چرا که قربانیان اصلی این حوادث کودکانی هستند که چارهای به جز بزرگ شدن در این شرایط ندارند؛ کودکانی که خود نیز قربانی شدهاند و حداقل پنجاه و هشت کودک در این حوادث جان باختهاند.
قصد داشتم تا برای یکی از مراکز کانون پرورش فکری این شهرها، کمکهای مردمی جمعآوری کنم. مسئول کانون آن شهر، از اعضای همین جمع کوچک بود. صحبت کردیم و قرار شد آنها لیستی از نیازهای مرکز تهیه کنند و من هم به واسطه آبرو و اعتمادی که در این مدت جمع کردهام و لطفی که شما به من دارید، برای آنها کمک جمعآوری کنم. همانطور که در پروژه ساخت سرویسبهداشتی و حمام برای زلزله کرمانشاه کمک جمعآوری کردیم.
اما امروز صبح، همهچیز به یکباره تغییر کرد: مسئول مرکز از کانال رفت و با یک عذرخواهی همهی پیامها را هم پاک کرد.
البته من به ایشان هیچ خردهای نمیگیرم. ایشان میترسیدند از انگ جاسوسی و ارتباط با کشورهای بیگانه! فضای دشمنانگاری به جایی رسیده است که هر خارجنشینی خائن است و مزدور جاسوس.
این تجربه تلخ، تجربه دوم من در این مدت کوتاه است. کمی قبلتر هم به واسطهی یکی از دوستانم، با مدرسهای در سیستان و بلوچستان آشنا شدم و قرار شد کمکهایی برای تجهیز مدرسه جمعآوری کنیم. اما آنها هم از گرفتن کمکها سرباز زدند چون میترسیدند از خارجنشین پول بگیرند. میترسیدند از انگ و تهمت جاسوسی. به من گفتند اگر میخواهید کمک کنید، اول بیابید ایران. این درحالی است که در ۱۸ ماه گذشته من ۴ بار به ایران سفر کرده بودم و همهی کمکهای ریالی از حسابی به نام خودم پرداخت میشد. کمکهایی که البته فقط بخش کوچکی از آن را تقبل کرده بودم و عمدتا کمکهای خیرین بود.
سایهی خفقان و وحشتافکنی روز به روز زندگیمان را تاریکتر میکند. محرومیت در استانهای مرزی و شهرهای کوچک، نتیجه مستقیم سیاستگذاریهای اشتباه است. اما دولتمردان با دشمنانگاری همهچیز و همهکس، نه تنها محرومیتزدایی نمیکنند، که به محرومیتزایی دامن میزنند و جلوی کمکهای مردمی را نیز میگیرند. مسئولیت مستقیم این محرومیتها، با کسانی است که این فضای رعب و وحشت را ایجاد کردهاند.
کلمات کلیدی: دلنوشته