‹ بازگشت به صفحه اصلی
برای مهسا
۳۰ مهر ۱۴۰۱
شمار روزها را فراموش کردهام، نزدیک به چهل روز است که سیاه بخت شدهایم و همه ایران و ایرانیان سیاهپوشند. هرچند زندگی هیچکس، مطلقا هیچکس، به سیاهی ساکنین ایران نیست، اما خارجنشینان هم روزهای غریبی را تجربه میکنند. ترکیبی از خشم و نفرت، استیصال و درماندگی، و البته ترس و امید. رخت تنمان سیاه است و عزاداریم: هرچند که ما از ایران رفتیم ولی ایران از ما نرفت. روز را با خبر شروع میکنیم و شب را با خبر تمام میکنیم، توییتر بخشی از زندگی روزمرهمان شده و هیچکس تمرکز کار و تحصیل ندارد. رییس و سوپروایزر هم نهایتا اندازه دو روز شرایط را درک کنند. اینجا کار که نکنی، باید برگردی خانهتان. خانه که چه عرض کنم، همان جایی که هر روز، بیش از پیش، ویران میشود. هر چه بنویسم و بگویم تکراری است. این شعر اما توجهم را چند روزیست جلب کرده و مدام در ذهنم تکرار میشود. شعر را احمد مطر شاعر عراقی سروده است. چون شعر را نمیشود ترجمه کرد و ترجمهی آزادی که در ادامه آمده فقط زیبایی و فصاحتش را گرفته، خواهش دارم ابتدا متن عربیاش را بخوانید:
زار الرئيس المؤتمن بعض ولايات الوطن و حين زار حيّنا قال لنا هاتوا شكاواكم بصدقٍ في العلن و لا تخافوا أحدا فقد مضى ذاك الزمن
فقال صاحبي حسن يا سيدي أين الرغيف واللبن؟ و أين تأمين السكن؟ و أين توفير المهن؟ و أين من يوفر الدواء للفقير دونما ثمن؟ يا سيدي لم نر من ذلك شيئا أبداً
قال الرئيس في حزن أحرق ربي جسدي أكلّ هذا حاصل في بلدي؟ شكرا على صدقك في تنبيهنا يا ولدي سوف ترى الخير غدا
و بعد عام زارنا و مرة ثانية قال لنا هاتوا شكاواكم بصدق في العلن و لا تخافوا أحدا فقد مضى ذاك الزمن
لم يشتك الناس فقمت معلنا أين الرغيف و اللبن؟ و أين تأمين السكن؟ و أين توفير المهن؟ و أين من يوفر الدواء للفقير دونما ثمن؟ معذرة يا سيدي و أين صاحبي حسن؟!
رییس بزرگ تصمیم گرفت تا برای سرکشی به گوشه و کنار کشور سفر کند. شهر به شهر رفت و بالاخره رسید به این شهر وحشتزده. همه را جمع کردند در میدان اصلی. رئیس بزرگ گفت: اگه گله و شکایتی دارین، حرفاتون رو راحت بزنین. ما اینجاییم تا بشنویم و گفتگو کنیم. دوران ترس دیگه گذشته، از هیچ چیزی نترسین چرا که ما آزادترین کشور جهانیم.
از میان جمعیت، دوستم حسن بلند شد: آقا جان! نان کجاست؟ گوشت کجاست؟ خونه و مسکنی که قول دادین کجاست؟ آب و برق مجانی کجاست؟ گازِ هرمزگان و خوزستان کجاست؟ کارِ جوونا کجاست؟ حقوق کارگرها کجاست؟ رفاه و آسایش کجاست؟ دارو کجاست؟ واکسن کجاست؟ بیمه و آرامش واسه مریض دارا کجاست؟
غم صورت رئیس بزرگ را پر کرد گویی تا همین حالا نمیدانسته در این شهر و کشور چه میگذرد. با بغضی در صدایش که انگار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته گفت: دمت گرم پسرم! چه شجاعتی چه صراحتی! وای خدای من! دولت قبلی چه میکرده در این مدت؟ اما حالا صبر کن و خوب نگاه کن که به زودی اوضاع چطور درست میشه. باش و ببین که آینده روشنه.
یکسال گذشت و رییس بزرگ مجددا رسید به این شهر و دقیقا همان سؤالها را از اول پرسید. رئیس بزرگ گفت: اگه گله و شکایتی دارین، حرفاتون رو راحت بزنین. ما اینجاییم تا بشنویم و گفتگو کنیم. دوران ترس دیگه گذشته، از هیچ چیزی نترسین چرا که ما آزادترین کشور جهانیم.
هیچکس شکایتی نداشت و حرفی نزد. گرد مرگ پاشیده بودند و سکوتِ کامل شده بود. اما این دفعه من بلند شدم: آقا جان! نان کجاست؟ گوشت کجاست؟ خونه و مسکنی که قول دادین کجاست؟ آب و برق مجانی کجاست؟ گاز هرمزگان و خوزستان کجاست؟ کارِ جوونا کجاست؟ حقوق کارگرها کجاست؟ رفاه و آسایش کجاست؟ دارو کجاست؟ واکسن کجاست؟ بیمه و آرامش واسه مریض دارا کجاست؟ خیلی عذر میخوام اما دوستم چی شد؟ حسن کجاست؟
کلمات کلیدی: دلنوشته