‹ بازگشت به صفحه اصلی

تجربه ثروتمندی به ثروت نیاز ندارد

۲۱ اسفند ۱۴۰۰

تجربه ثروتمندی، به ثروت زیادی نیاز ندارد. این را از محمدرضا شعبانعلی یاد گرفته‌ام. خودش مصادیق زیادی در تایید حرفش دارد و توضیح می‌دهد که چطور به مسائلِ جهان اطرافش نگاه می‌کند.

هربار که سوار هواپیما شده‌ام و هزاران کیلومتر را فقط در چند ساعت طی کرده‌ام، در حالی که مهماندار برای مسافرین قهوه‌ی داغ می‌ریخت، به این حرف محمدرضا فکر می‌کردم. چه دنیای عجیبی است که من از تمام پادشاهان پیشین ثروتمندتر هستم و در کمتر از یک شبانه روز، در اوج آسایش و راحتی، می‌توانم سفر کنم به آن‌طرف دنیا. اصلا فکر می‌کنم آن هواپیما با تمام خدمه‌اش، جت شخصی من است. جت شخصی که داشته باشم، فقط نباید یک ساعت زودتر از پرواز خودم را برسانم به فرودگاه، در واقع ساعت پرواز با برنامه من هماهنگ می‌شود و نه بالعکس. تجربه پرواز اما همین است. اگرچه با زندگی کارمندی هیچوقت نمی‌توانم جت شخصی بخرم، اما تجربه‌ی پرواز و جت شخصی، ثروت زیادی نمی‌خواهد. همین بوئینگ ۷۳۷ جت شخصی من است. البته ده‌ها مسافر دیگر هم در پرواز هستند که خب چه بهتر، چه چیزی بهتر از مهمان و مهمانی؟ همه آن‌ مسافرها هم مهمان من هستند.

همین مهمانی دادن، نهایت ثروتمندی است که غریبه‌ای را به چیزی مهمان کنی. اما تجربه‌اش، به ثروت زیادی نیاز ندارد، دل دریایی می‌خواهد نه ثروت زیاد. همان داستان جت شخصی هم بیشتر دل دریایی می‌خواهد و قدرت خیال. اما نه، هنوز وسوسه می‌شوم برای خریدن چیزها. دوست دارم همه چیز مال من باشد، فقط برای من. زور افکار و خیالاتم به اندازه‌ای زیاد نشده که وسوسه‌هایم را شکست بدهم.

یک همکلاسی ایتالیایی داشتم به نام ماتیا. خانواده ماتیا وضع مالی متوسطی دارند: پدرش پستچی است و مادرش صندوق‌دار. برادرش هم اخیرا درس را رها کرده و گارسون یک رستوران در جنوب ایتالیا شده است. خودش هم قبلا گارسونی می‌کرده و حالا با کمک خرج خانواده‌اش، در فرانسه درس می‌خواند. مجموع حقوق پدر و مادرش، تقریبا به اندازه‌ی حقوق من است. اما دل ماتیا به اندازه‌ی دریاست و زندگی‌اش سرشار است از مهمانی گرفتن‌های ساده. شب آخر میزبان من در فرانسه بود. برایم صبحانه و قهوه درست کرد. شب در یک رستوران ایرانی، آلبالوپلو خوردیم و خورش فسنجان. بعدش هم چای و باقلوای تبریزی. شام را هم مهمان ماتیا بودم، اصرارهایم برای پرداخت صورت حساب افاقه نکرد و ‌می‌گفت در مرام ایتالیایی‌ها نصف و نصف معنا ندارد، این بار را من حساب کردم، اگر خیلی اصرار داری، دفعه‌ی بعدی را تو حساب کن. شب آخر من در فرانسه بود و نمی‌دانم دفعه بعدی وجود دارد یا نه، اما مهمان بودم. بی‌هیچ چشم‌داشتی. همه‌ی این‌ها کافی نبود؟ صبح هم که عازم فرودگاه بودم، تنها سیبِ یخچال و یک بسته بیسکوئیت به من داد که به عنوان صبحانه بخورم. ماتیا، در نهایت سادگی، ثروتمندی را تجربه می‌کرد.

سال‌ها پیش که تهران زندگی می‌کردم، واحد روبرویی‌مان زوجی بودند به نام سَماوَش: سما و سیاوش. از هردویشان چیزهای زیادی یادگرفته‌ام، اما زوج سماوش برای من نماد مهمان‌نوازی است. از دفعه قبل که آمدند فرودگاه و صبحانه قرمه‌سبزی خوردیم گرفته تا تمام غذاهایی که مهمان خانه‌یشان بودم. در خانه‌یشان همیشه به روی مهمان باز بود. بعضی از مهمانان پر رفت و آمد مثل من هم کلید داشتند! چشمان سماوش با دیدن مهمان برق میزد. خانه‌یشان کوچک بود اما همیشه پر از مهمان. در یک آپارتمان دو خوابه، اتاق مهمان داشتند و هرکس که میخواست شب بماند، به معنای دقیق کلمه، صاحب‌خانه بود.

تجربه‌ی ثروتمندی و میزبانی، نیاز به سفره‌ی هفت رنگ و آجیل و شیرینی ندارد؛ یک لیوان چای، یک قهوه، یا حتی یک سیب همان‌ کاری را می‌کند که یک شام مجلل.

کلمات کلیدی: