‹ بازگشت به صفحه اصلی
کن فیکون؛ در ستایش و نکوهش رویاپردازی
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
ظرف بزرگ سالاد را میگذارم وسط میز شام. امشب مهمان داریم. موسیقی آرامی پخش میکنم و باز میروم در آشپزخانه. از وضعیت فعلی راضی هستم و ناخودآگاه لبخند میزنم و آهی میکشم از سر خوشحالی. پاسپورت دومم را چند روزی است گرفتهام و خانهام را نیز خریدهام و شغل خوبی دارم و دو بچه.
صدای چرخاندن کلید میآید. درِ اتاق قلق دارد و کمی گیر میکند، با یک هل در را باز میکند و میآید داخل. اسمش کاتریشا است، دختری با موهای صورتی و اهل روسیه که به تازگی به گروه ما اضافه شده. از من خوشش نمیآید و البته که این احساس دوطرفه است. با تکان دادن سر سلام میکند، ولی حتی هدفون را برنمیدارد که جواب سلام را بشنود.
پرت میشوم به دنیای واقعی. نشستهام جلوی کیبورد و خبری از مهمانی نیست. من هستم و پایاننامهای نیمهتمام. من هستم و دهها ایمیلِ بیپاسخ، من هستم و بوی قهوهی تلخی که یخ کرده.
بوی عطر دارچین همهی آشپزخانه را گرفته است. او که چای دم میکند، بوی تند دارچین خانه را پر میکند: همسری دارم مهربان و خوشاخلاق. آرام و پابرهنه داخل خانه راه میرود و دلنگران مهمانهاییست که دیر کردهاند.
دییینگ! صدای زنگ میآید. صدای نوتیفیکیشن ایمیل است و استادم جلسه امروز را کنسل کرده؛ در یک کنفرانس ارائه دارد و نمیتواند جلسه را شرکت کند.
ترکیب نامفهومی از آواها را میشنوم، کاتریشاست که برای کلاس کرهای تمرین میکند و همهی کلمات را تا جایی که امکان دارد میکِشد. نگاهمان بهم گره میخورد و لبخندی زورکی و سرد میزند، به سردی روسیه و فنلاند.
دوباره به خودم میآیم و چشمم میافتد به او که آن گوشهی پذیرایی ایستاده است و یواشکی و بدون صدا میگوید دوستت دارم. من هم چشمکی میزنم و به صحبتم ادامه میدهم. چشمک با یک چشم قیافهام را مضحک میکند و همیشه با دو چشم به او علامت میدهم. از چیزهای کوچکی است که در طی سالها زندگی مشترک در مورد هم یاد گرفتهایم، همین ظرایف کوچکاند که زندگیمان را زیبا کرده. لبخند کوچکی میزند، البته با چشمانش، گمان میکنم قیافهی مضحکم را تجسم کرده.
شام را خوردهایم و با یکی از مهمانها در حال شستن ظرفها هستیم و در مورد روزمرگیها گپ میزنیم. از مشکلات کار فعلیاش میگوید و ایدههایی که برای حلشان در ذهن دارد. بحثمان میرود سمت خیریه، ثبت یک خیریهی جدید. مکالمهیمان برایم آشناست و گویی دِژاوو شده است: از این صحنههایی که قبلا در خواب و رویا دیدهای. فکرم درگیر میشود و بالاخره به یاد میآورم! این گفتگوی من و برادرم است در مورد ثبت خیریهای که به دانشجوها کمک میکردیم و متعلق است به چند شبِ پیش؛ نه در کنارِ هم بلکه با هزاران کیلومتر فاصله و در واتساپ. شاید هم خیال میکنم که واقعی بوده؟ نمیدانم، مرز بین واقعیت و خیال را گم کردهام.
کنار قهوهساز ایستادهایم و موبایلم شروع میکند به لرزیدن. مادرم زنگ زده و کمی نگران است، برخلاف عادت هر روز، چند روزی است که تماس نگرفتهام و تماس گرفته تا گله کند که ما را فراموش کردهای.
غرق در رویا بودم مادر، رویایی که در آن دوست داشتنی هستم و زندگیام در نهایتِ خوشی است و خوشحالی و کمک به دیگران. مهمانداری در دنیای وَهم برای مادرم قانع کننده نیست و به گله کردنش ادامه میدهد. گله میکند از فشار کاری و استرسهایش، از سختیهای داشتن دو بچه و اینکه میخواهد مرخصی بدونِ حقوقِ طولانی بگیرد. در ذهنم دوباره میشمارم: حامد، حمید، حسین. ما که سه برادر هستیم و مادرم هم سالهاست که بازنشسته شده. دقیقتر گوش میکنم و تنِ صدای همسرم است. حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند. “چرا چیزی نمیگویی؟” راستش نمیدانم باید جواب مادرم را بدهم یا همسرم را. مرز بین خیال و واقعیت را گم کردهام.
نه فقط مرزها را، که خودم را هم گم کردهام در میانِ برزخِ واقعیت و خیال. در آن دنیای خیالی، شبیه شدهام به خدای خودم: کریم. بیحساب و کتاب میبخشم و نهایت خوشبختی را در کارِ خیریه و غیرانتفاعی میدانم و همهی تلاشم در راستای افزایش موجودیِ خیریه است نه تعداد صفرهای حساب شخصی.
یادم میافتد به دوستی که فقط مواقع ناراحتی با من تماس میگیرد و جویای حالم میشود و درد و دل میکند و انرژی میگیرد و خداحافظی میکند تا روزی دیگر و شرایطی مشابه. یا فلان دوستی که حتی عید را تبریک نگفته و الان در فلان شرکت آشنا میخواهد. یا فلانی که حالا که حقوق آنچنانی دارد، خودش را میگیرد و جوابم را سربالا میدهد، همان شغلی که من برایش پیدا کردم.
چقدر از خودِ خیالیام فاصله دارم. چرتکه میاندازم برای تکتک خوبیها و گله میکنم از بدیِ زمانه و بدحسابیِ مردم.
صحنهای در فیلم Inception آدمهایی را نشان میدهد که از دست این دنیا خسته شدهاند و پناه میبرند به زیرزمین یک خانه متروکهٔ کثیف و با دارو و دستگاه، میخوابند و رویای دلخواهشان را میبینند و زندگیاش میکنند. چه دارد این زندگی وقتی همه چیز در رویا زیباتر است.
همان برگردم به دنیای زیباترِ خیال؛ خیالی که لذت دستاوردها را از من گرفته. تمام دستاوردها برایم غیرواقعی شده و برایم قسمتی از دِژاوو هستند و خالی از ارزش، قبلا به همهی آنها رسیدهام و نهایتِ لذتشان را هم بردهام. نه فقط به همین دستاوردها، حتی به هزارآن برابر بهتر از اینها هم رسیدهام.
من نیاز به دارو و دستگاه ندارم، همین مقالهیِ سختْ فهم کافی است تا مرا پرت کند به دنیای خیال؛ آنجایی که رویاپردازی کردهام و رفتهام تا آخرِ ماجرا و خوشبختی را زندگی کردهام؛ قدم به قدم همه چیز را دیدهام و همهی لذتها را چشیدهام.
در دنیای واقعی هم شبیه شدهام به خالقِ یکتا، اما نه از طریقِ صفتِ کریم بودناش. خداگونه کن فیکون میکنم، هرچند نه در دنیای واقعی، بلکه در دنیای خیال؛ هرچیزی را که اراده کنم، همان میشود.
کلمات کلیدی: