‹ بازگشت به صفحه اصلی
داستان اسبهای مسابقهای
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دقیقا دو ماه است که سینا آن متن فوقالعادهاش را منتشر کرده: خانم بارابازی و بازندهٔ کوچک. هرچند در زمان انتشار آن، زندگیاش ملغمهای بود از فراز و نشیبها؛ از رابطهای که به بنبست نزدیک میشد، از ادمیشنی که به ویزای نامعلومِ آمریکا گره خورده بود و هست، از شرکتی نوپا که برای بقا دست و پا میزد، و از دوستیهایی که همه و همه محکوم شده بودند به فاصله. اما برای من، آن نوشته، نوشتهی بسیار مهمیست و تاریخیست چه بسا مهمتر.
در این شصت روز که از انتشار آن پست میگذرد، به ندرت پیش آمده روزی که به محتوای آن نوشته فکر نکنم، آن هم احتمالا روزی بوده که آنقدر درگیری ذهنی داشتهام که دیگر جایی برای فکر به رقابت و برد و باخت نمانده.
آن نوشته، چقدر دقیق و ساده وضعیت من را توصیف کرده است: بازنده. نقطه سر خط.
بازندهای که در تمام ارکان دنیای واقعی و مسابقات ساختهی دست بشر، باخته. این روزها حتی دل و دینش ر هم باخته و کمتر چیزی دارد برای باختن بیشتر.
این داستان، داستان زندگی یک اسب مسابقهای است که از ابتدا برای مسابقه دادن تربیت شده و حالا همه چیز را مسابقه میبیند. دنیایش فقط و فقط رقابت است و اعداد. مدرسه و دانشگاه را مسابقه میبیند، رتبهی کنکور را مسابقه میبیند، رشتهی تحصیلی را مسابقه میبیند، درآمد و شغل را مسابقه میبیند، خیرخواهی و کمک به دیگران را مسابقه میبیند. حتی اپلای و مهاجرت را هم مسابقه میبیند. من، خودم را بازندهی مسابقهی اپلای میدانم؛ شاید بپرسید مگر مسابقه است؟ بله. همه چیز مسابقه است. در ذهن یک همیشه بازنده، همه چیز مسابقه است. در ذهن یک همیشه برنده چطور؟ نکتهی دردناکی است که در میان اسبهای مسابقهای، همیشه برنده وجود ندارد و قریب به اتفاق مسابقهها را میبازند. میدوند میدوند و میدوند و میبازند و میبازند و میبازند.
نه، اشتباه میکنم، توصیف آن نوشته کامل نیست؛ بازنده توصیف جامعی نیست برای این وضعیت: بازندهای
که به زشتترین راهها روی آورده تا بلکه پیروز شود و در نهایت هم میبازد، مثل همیشه؛ محکوم به شکست.
این خرس در داستان اسباببازی، دقیقترین توصیف است برای شرح این وضعیت. بازندهای که وقتی میداند
بازی را خواهد باخت و کارت دیگری برای تغییر نتیجهی بازی ندارد، دست میبرد به دروغ. دروغها را میبافد
و میبافد و زرهای درست میکند برای پیروزی در این میدان.
دروغ هم اگر کافی نبود، چنگ میاندازد به احساسات اطرافیان تا دل رحمی گدایی کند و پناه میبرد به نقش قربانی تا با شرایطی که داشته، یا حتی دروغکی آن را ساخته، برنده اعلام شود. مظلومنمایی هم اگر کارساز نشد، برگ دیگری را رو میکند؛ ترک زمینِ بازی. بازندهای که بعد از شکستهای همهجانبه در تمام مسابقات، به خیال خودش پناه میبرد. در خیالش برندهایست بلامنازع، نه تنها در مسابقاتی که در آن شرکت کرده کاپ قهرمانی دارد، بلکه برای تمام مسابقات گذشته و آینده، همهی مسابقات انتزاعی و خیالی که حتی وجود خارجی هم ندارند، برنده است. تنهایی و انزوا، مهمترین کارتی است که یک همیشه بازنده بازی میکند.
عوض کردن زمین بازی اما، آخرین برگ برندهی اوست. شاید در زمینهی تحصیلی شکست خورده باشد و گپ تحصیلی و انصراف را به دوش بکشد، اما در عوض، آداب معاشرت را میشناسد. شاید همسنهایش شغلی ب درآمد آنچنانی داشته باشند اما او بسیار، سفر کرده و تجربههای متعدد را دارد. شاید بپرسد حاصل این سفرها چیست؟ این سوال از پایه اشتباه است، اصل مسابقه را نمیتوان زیر سوال برد. مسابقهای در جریان است از تعداد شهرها و کشورهایی که هر نفر به آنها سفر کرده. البته هیچکدام از اینها به تنهایی بد نیست، اما برای منِ بازنده، تلاشی است مذبوحانه و زشت برای برنده بودن که نه، توجیه تمام شکستها. حتی همین نوشته و همین کانال نیز مرهمی است برای تمام شکستهایی که خوردهام.
بازنده بودن خودش عذابی است همیشگی، اما بازندهای که هنرِ باختن را یاد نگرفته، در قعر جدول خوشبختی زندگی میکند: بازندهای که داستانسرایی میکند برای توضیح و توجیه شکستهایش. بازندهای که هنر پذیرش باختهایش را بلد نیست و انگشت اتهام را به سمت زمین و زمین نشانه میگیرد و خودش را لایق تمامِ کاپهای قهرمانی میداند.
از روزی که امتحاناتم تمام شده و تمرکزم را روی پایاننامه گذاشتهام، روزی نیست که به داستان مهاجرتم فک نکنم. من بازندهی این بازی بودم چرا که در بحبوحهی تنشِ جنگ و مسائل ویزا، به ناچار و علیرغم میل باطنی، راهی اروپا شدهام. همیشه و همهجا دست و پا میزنم برای بازگو کردن این داستان و توضیح شرایط آن موقع و ایمیلی که استاد بعد از ماجرای حمله به پایگاه عینالاسد برایم فرستاد: “خاورمیانه جای عجیبی است برای به دنیا آمدن”. خودش اهل همین حوالی بود و منطقه را خوب میفهمید. جنگ و موشک و خون و نفت را زندگی کرده بود.
چطور کسی میتواند بازندهی بازی مهاجرت باشد؟ دلیلش آن است که اقامت اروپا به اندازهی ویزای آمریکا زرین نیست و در ویترین دستاوردها نمیدرخشد.
یک اسب مسابقهای، فقط و فقط به پیروزی فکر میکند؛ چرا که معنای زندگیاش فقط در ویترینِ دستاوردهایش خلاصه شده. تمام کاپهای قهرمانی که به دست آورده و یا به دروغ برای خودش جعل کرده را میگذارد در ویترین. اصلا زندگی میکند و مسابقه میدهد تا ویترین زیبایی بسازد برای ارائه. چیزی شبیه به اینستاگرام.
همیشه از فضای اینستاگرام دوری کردهام و حساب کاربریام فقط دو ویدئوی کوتاه از شهر اصفهان دارد. آن روزها به ویدئوهای تایملپس علاقهی زیادی داشتم. از اینستاگرام دوری کردهام به خیال آنکه از زندگی ویترینی بیزارم؛ بیزارم از این همه خودنمایی: همه همیشه خوشحالند و زیبا، همه موفق هستند و پولدار، همه همیشه در سفر هستند و در حال لذت بردن از “زندگی در لحظه”، همه از این کشور به آن کشور مهاجرت کردهاند و پرچمهای رنگین کشورها را ردیف کردهاند پشت سرهم؛ غایت نهایی همه نیز آمریکاست. خلاصه همه ویترینی دارند پر از نور و رنگ و زیبایی.
خیال میکردم از خودنمایی و ویترینِ مصنوعی بیزارم اما حقیقت چیز دیگری است. من در واقع از فضای مصنوعی و مسموم اینستاگرام دوری نمیکردم، فرار میکردم و میکنم چون ویترینِ زیبا (و هرچند مصنوعیِ) زندگی بقیه، برای من یادآور ویترین زندگی خودم است: ویترین پر زرق و برق زندگی بقیه در مقابل مغازهای که سالهاست ورشکسته شده و چیزی برای عرضه کردن ندارد.
به جای تمام آن لوحهای زرین، من متفاوت بودن را قاب کردهام و گذاشتهام در ویترینِ خالیِ زندگیام: “من اکانت اینستاگرام ندارم”. آنها با عکسِ سفر و غذا و لباس و پاسپورت خودنمایی میکنند و من با ادعای توخالی و تیمکِشی بین خودم و آنها.
رقابت همهی دنیای یک اسب مسابقهای است، میجنگد برای پریدن روی سکوی اولِ تمام مسابقات تا دستاوردی داشته باشد برای عرضه: چه در توییتر، چه در اینستاگرام، چه در قالب خاطره برای یک جمع دوستانهی کوچک، چه در قالب یک متن در مورد اسبهای مسابقهای.
کلمات کلیدی: