‹ بازگشت به صفحه اصلی
در مورد جراحی
۱۵ آبان ۱۴۰۴
مدتی پیش در پیست اسکی در شمال سوئد، در یک مسیر مهآلود و سخت، بخشی از مسیر را اشتباه رفتم و به عنوان یک مبتدی، افتادم در مسیر قرمز رنگ: مسیری که شیبهای تند داشت و پیچهایی تندتر. همان ابتدای مسیر، زمین خوردم. به فاصله چند دقیقه یک نفر دیگر هم چند متر عقبتر از من زمین خورد و آسیب جدی دید. نمیدانم آن اسنومُبیل (snowmobil) اسمش آمبولانس است یا خیر، اما یک آمبولانس برفی آمد و آن خانم را با خودش برد که تقریبا توان ایستادن هم نداشت. من هم به شوخی گفتم من را هم تا پایین میبری که خیلی جدی گفت نه. من کمی نشستم و استراحت کردم و نهایتا خودم با پای خودم آمدم پایین. کمی از مسیر را قدم زدم و کمی هم با احتیاط فراوان اسکی کردم. در ادامهی روز دردی نداشتم، اما شب، درد به سراغم آمد. فردا صبح هم زانویم باد کرده بود و بیشتر از آن هم صاف نمیشد.
حالا کجا هستیم؟ ۵۰۰ کیلومتری شمال غرب استکهلم و من هم تنها رانندهی جمع هستم. یک ون، یازده سرنشین، و یک زانوی نیمهی قفل شده. مسیر را با هر زحمتی بود برگشتیم و چند روز بعد، عکسبرداری و ویزیت دکتر، نتیجه را معلوم کرد: پارگی رباط صلیبی و آسیب جزئی دو مینیسک.
چند وقت بعد، نوبت بیمارستان گرفتم و عمل کردم. این را مینویسم که تجربه پزشکی و بیمارستان در اینجا را مقایسه کنم؛ چرا که گزینهی دومم برای جراحی، آمدن به ایران بود. قصدم از نوشتن، صرفا نشان دادن نقطه قوتها و ضعفهاست که یاد بگیریم و سیستم درمانیمان را کمی بهتر کنیم. این روزها یک یوتیوبر محبوب دارم به اسم Evan Edinger، یک بریتانیایی - آمریکایی که زادهی آمریکاست و حالا لندن زندگی میکند. در هر ویدئویی که کوچکترین انتقادی به آمریکا میکند، عدهای ذوب در ولایت، فحاشی میکنند و مسخره میکنند و یادآوری میکنند که اگر بدش را گفتی، خوبش را هم بگو. نظرم با Evan در مورد نقد یک چیز است: آدمیزاد از چیزی نقد میکند که دوستش دارد و میخواهد بهترش کند. این مقایسه، نه برای تخریب است و نه هیچ چیز دیگر. فقط یک مقایسهست تا شاید قدمی برای بهتر کردن سیستم درمان برداریم.
از ویزیت دکتر شروع کنیم: دکتری که بسیار معروف است و هد تیم پزشکی تیم ملی هاکی فنلاند بوده و چندین فوتبالیست معروف را هم عمل کرده، سر نوبت مقرر من را ویزیت کرد. ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه صبح، یعنی ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه، و نه بنشین تا نوبتت بشود. نه ساعت ۳ بیا و دفترچه بذار و تا پاسی از شب بشین. اما از طرف بیمار چه فرقی وجود دارد؟ نوبتدهی آنلاین یعنی نوبتهای دکتر مشخص است. بین مریض و از راه دور آمدهایم و آشنای فلانی هستیم هم ندارد. نوبتدهی آنلاین است و زمان خالی بعدی مشخص است. مریض قبلی هم که از اتاق دکتر خارج میشود، دکتر در را میبندد و نفر بعد منتظر میماند تا صدایش کنند، نه اینکه پشت سر مریض قبلی برود داخل. پذیرفته شدهست که دکتر بین مریضها چند دقیقه استراحت کند، اگر لازم است پرونده من را مطالعه کند. دکتری که دهها مریض را بدون هیچ استراحتی ویزیت میکند، نه تمرکز لارم را دارد، نه صبر لازم را، و (احتمالا) نه حتی علاقهای به بهبود وضع بیمار. از طرف دکتر چه؟ دکتر به بیمار احترام میگذارد و از پشت میز، میآید به استقبال مریض. در اتاق را باز میکند، مریض را صدا میکند، اول هم مریض وارد اتاق میشود.
نهایتا دکتر دستور جراحی نوشت. البته من بخاطر مشکلات بیمه، مجبور شدم دکتر جراح و بیمارستان را عوض کنم. دستور جراحی دکتر قبلی را برای دکتر جدید فرستادم، و یک وقت ویزیت آنلاین گرفتم. بعد از صحبت با دکتر جدید، دکتر جدید قبول کرد که جراحی را انجام دهد.
آخر هفته، در بیمارستانی در هلسینکی عمل کردم، بیمارستانی که از بیرون هیچ شباهتی به یک بیمارستان نداشت و خبری از شلوغیهای مرسوم در اطراف بیمارستانهای ما نبود. نه کسی چادر زده بود، نه پر از ترافیک بود و ماشینهایی که دوبله ایستادهاند، و نه خبری از دلالهای داروست. چراهایش را هم همه میدانیم.
وارد بیمارستان شدم و عجیب بود که بوی الکل و وایتکس نمیآمد. بیشتر شبیه یک ساختمان اداری بود تا بیمارستان. روز قبل از عمل، پرستار اتاق عمل تماس گرفت و ساعت عمل را نهایی کرد. گفت روز عمل باید بروم طبقه چهار بیمارستان. ورود همراه هم ممنوع است! خبری از همراه نیست و تو هستی و خودت. کمکی هم اگر لازم داری، پرستارها هستند و کمک میکنند. همین موضوع به خلوتی بیمارستان کمک میکند. اصلا بیمارستان پرستار و کادر خدماتی دارد برای رسیدگی به بیمارها. بیمارستان که جای همراه بیمار نیست. اگر تجربه همراهی مریض را در بیمارستان داشته باشید، میدانید که چه جهنمیست. نه تختی برای همراه هست، نه غذای مناسب، نه سرویس و نه حمام. همراه مریض از روند پزشکی هم مطلع نیست و گاه و بیگاه پرستارها و کادر درمان را آزرده خاطر میکند.
در راهرویی خلوت نشسته بودم و کسی به جز من نبود. با چند دقیقه تاخیر اسمم را صدا زدند و رفتم داخل اتاق دیگری. بهم کمد دادند و گفتند وسایلت را بذار داخل کمد، لباسهایت را هم عوض کن و بیا در اتاق شمارهی بهمان. دوباره همان پرستار قبلی آمد و پرسشنامهای که آنلاین پر کرده بودم را مجددا با من چک کرد. از آلرژی پرسید و تجربههای جراحی قبلی. بعد هم یک سری فرم داد امضا کنم که ریسکهای عمل را میفهمم. آخری هم یک فرم بود که اگر بیمه پول بیمارستان را نداد، مسئولیتش با حضرت عالیست و کادر درمان را چه به شرخری.
بعد از آن هم فیزیوتراپ آمد و کمی در مورد نقاهت بعد از عمل توضیح داد. بعد هم عصا آورد و گفت چطور باید از آن استفاده کنم. در سطح صاف، سطح شیبدار، و چند پله تمرین کردیم که چطور بعد از عمل حرکت کنم. نهایتا هم گفت خوب است و رفت. بعد نوبت متخصص بیهوشی بود، از تجربه جراحیهای قبلی پرسید و آلرژی. نهایتا هم گفت یک تست آلرژی کوچک میگیریم و اگر همه چیز خوب بود، ۲۰ دقیقه بعد بیحسی واقعا را شرروع میکنیم و میرویم به اتاق عمل.
هفته قبل از عمل، پرستاری که برای هماهنگی تماس گرفته بود، در مورد بیهوشی هم سوال پرسید: بیهوشی کامل برایت بهتر است یا بیحسی مقطعی؟ تجربهی قبلیام از بیهوشی کامل خوب نبود و ضررهای ثابت شدهای هم دارد. بعد از مشورت با دو دوست پزشک، بیحسی مقطعی را انتخاب کردم.
پرستار هم گفت انتخاب خوبیست، اما چون عمل ممکن است تا ۱۵۰ دقیقه طول بکشد، ممکنست بیحوصله بشوی. یا با خودت هدفون بیار و موسیقی گوش بده، یا بگو چه فیلمی دوست داری تا برایت در اتاق عمل پخش کنیم!
من همراهم موبایل و هدفون داشتم و نهایتا هم داستان جورج واشنگتن و الکساندر همیلتن را از بیپلاس را گوش دادم.

اتاق ریکاوری خلوت بود. کمی که از عمل گذشت پرسیدند چه میخوری؟ انتخابها دو مدل ساندویچ بود و دو نوع دسر کوچک. من خیلی گرسنه بودم و بعد از ساندویچ اول، ساندویچ دوم را هم با مهربانی برایم آوردند. همین مهربانی و لبخند روی لب پرستارها، از فشار کاری کمشان میآمد. در اتاقی که ۶ مریض بود، ۴ پرستار وجود داشت. شیفتهای ۸ ساعته و نسبتا طولانی، ولی تعداد مریض کمتر. حقوق پرستارها خوب است، اما حقوقشان در کشورهای همسایه (سوئد و نروژ) بسیار بالاتر است. پای صحبتشان که بشینی، شکایت میکنند و چندین نفر از دوستانشان هم مهاجرت کردهاند. مدینه فاضله نیست، اما حقوق مناسبی دارند و همین هم روی لبخندشان اثرگذار است.
مریضها به ترتیب مرخص میشدند و یا منتقل میشدند به بخش دیگری. من اما باید چند ساعت بیشتر از همه میماندم. دلیلش هم آن بود که فردای آن روز (برای مرخصی استعلاجی)، پرواز میکردم به شهر دیگری که پیش خانواده باشم. پروازِ بعد از عمل خطر لختگی خون دارد و داروهای مربوطهش، باید مدت زیادی بعد از عمل جراحی تزریق شوند. مریضها همه رفتند و شیفت پرستارها هم به اتمام رسید. برای من، و برای مشکلی که کاملا شخصی بود و به بیمارستان مربوط نبود، پرستار دیگری آمد و شیفتش را شروع کرد. فقط ما دو نفر بودیم و وضعیت من هم بسیار خوب بود. آن سه ساعت به گپ و گفت با پرستار گذشت. این مشکلم را وقتی به دکتر گفته بودم که پیشفاکتور هزینههای بیمارستان را برایم فرستاده بودند. این شیفت اضافه و داروهای مربوطه، هزینهای اضافی برای من نداشت.
یک هفته بعد، فاکتور نهایی بیمارستان آمد، دقیقا منطبق با پیشفاکتوری که قبلا فرستاده بودند با یک تغییر کوچک: هزینه ویزیت دکتر، که ده روز قبل از عمل جراحی با من تماس گرفته بود، از هزینهها حذف شده بود. تماس گرفتم که اشتباه شده و هزینه ویزیت دکتر لحاظ نشده. پاسخ بیمارستان این بود: دکتر گفته چون من ایشان را ویزیت نکردم و عملا صرف اعتماد به پزشک قبلی که دستور عمل را صادر کردم (که از اتفاق همکلاسی سابق ایشان هم بود)، پس هزینهی ویزیت را در فاکتور لحاظ نکنند. اگرچه مرا ویزیت حضوری نکرده بود، اما تلفنی صحبت کردیم، پرونده را مطالعه کرده بود، عکسهای MRI را بررسی کرده بود. و البته که وقتهای غیرحضوری و اینترنتی اینجا مرسوم است. اما از حق ویزیت خودش، بخاطر رفتار حرفهای، گذشته بود. حق ویزیتی که هم حقاش بود، هم مبلغ قابل توجهی بود.
نهایتا دوره نقاهت هم گذشت و این روزها برگشتهام به زین دوچرخه.
