‹ بازگشت به صفحه اصلی
برای زندگی فراموش شده
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
یادداشتهایی که تمام کردنشان را به فردا و آخر هفته موکول کردهام، هر روز بیشتر و بیشتر میشوند. همه چیز را در آینده تمام خواهم کرد و حتی آدم بهتری هم خواهم شد. اما من با امید به آیندهای بهتر زندگی نمیکنم، در توهم و خیالی از آینده زندگی میکنم که فاصله معناداری با وضعیت فعلیام دارد.
در بین نوشتههای ناتمام میگشتم تا بلکه چیزی پیدا کنم برای صبح روز تعطیل. ساعت ۶ بیدار شدهام که مبادا خروسهای همسایه خواب بمانند. این صبحهای زود و خنکی هوا، مرا میبرد به تابستانهای کودکی که همراه برادرها، در حیاط خانه میخوابیدیم و صبحهای زود، بالش را میزدیم زیر بغل و میآمدیم داخل و دوباره میخوابیدیم. این بیدار شدنهای صبح زود، برای من یادآور تمام آن روزهای بیدغدغهست. تمام آن روزهایی که با خانوادهام یکجا زندگی میکردیم نه در چهار تایمزون متفاوت.
چقدر پرحرفی کردم در مورد ساعت بیدار شدن. دوست دوران دانشگاهم، کتایون، این پرحرفیهایم را تحمل میکرد و برایش جالب بود که چطور رشته کلام را گم نمیکنم. آمدم از نوشتههای ناتمام بنویسم که پرت شدم به دوران کودکی. عرض میکردم، صبح زود بیدار شدهام و همسر جانم خوابیده است. هر صدایی بیشتر از صدای فشار دادن کلیدهای کیبورد هم در این آپارتمان ۲۰ متروی اکو میشود و بیدارش میکند. پس تصمیم گرفتم نوشتهای ناتمام را تمام کنم.
اینها را چند هفته پیش نوشته بودم، از سفری چند روزه که به وین داشتیم.
وین چه چهرهی زیبایی را نشانم داد. اگرچه سفرمان شروع خوبی نداشت و با تاخیر ۴۰ دقیقهای هواپیما، مجبور شدیم تمام طول فرودگاه را برای رسیدن به پرواز دوم بدویم و با از دست دادن پرواز فقط چند دقیقه فاصله داشتیم، اما وین از همان لحظه اول با روی گشاده پذیرای ما بود. این چهرهی زیبا از همان فرودگاه گپنهاگن شروع شد. آن خانم خوش برخوردی که پرسید شما هم مسافر وین هستید؟ و با همه استرس و خستگی، لبخندی به پهنای صورت داشت. شوخی کردیم و خندیدیم. و بعدتر که دوباره همدیگر را داخل هواپیما دیدیم، برای ما سفر خوبی را آرزو کرد.
قطار فرودگاه وین را که سوار شدیم، آقایی به آلمانی سلیس به ما تذکر داد که این قطار وین نیست و احتمالا مسیر قطار اشتباهی را سوار شدهاید. ما هم به انگلیسی سلیس جواب دادیم که نه، وین مقصد ما نیست، ولی ممنون از اینکه هوای دو نفر غریبهی زبان نفهم را داری.
فردا صبح هوا ابری بود و بارانی نمنم میآمد. از آنها که لطیفت میکند و با تمام وجود کیف میکنی از زنده بودن. به سمت ایستگاه قطار قدم میزدیم و رسیدیم به یک بازارچه محلی. روز عید پاک بود و خانمی به همراه بچههایش، یک شانه تخممرغ را رنگی کرده بود و به همه هدیه میداد و عید پاک را تبریک میگفت. تخممرغها برایش کافی نبود و صبح آدمها را هم رنگی میکرد.
یکی از دوستانم، شاهین، عاشق زندگی در شهر کوچک است. برای همین چیزهایش دیگر، خرید از بازار محلی، آدمهایی که مهربان هستند، و البته دیدن چهرههای آشنا و همیشگی. در شهرهای کوچک، آدمها مهمتر از چیزها هستند. چیزها و هیاهوها که کمتر باشند آدمها تازه فرصت پیدا میکنند معاشرت کنند و لبخند بزنند. اما در یک شهر چند میلیونی، چیزی که زیاد است آدم! شاید همین تعداد زیاد، ارزش روابط انسانی را پایین آورده و برای هیچکس، بیخانمانها و کارتنخوابها مهم نیستند.
وینِ زیبا هنوز زیباییهای بیشتری در آستینش داشت. کمی بعدتر، در کافهای که به صرف صبحانه رفته بودیم، میز کناری از ما پرسید اهل کجا هستید؟ و این آغاز صحبت ما با این زوج خوشبرخورد آمریکایی بود. زوجی که بارها به اروپا سفر کرده بودند، و البته ایسلند را هم جز اروپا نمیشمردند. از ویزا و تحریم گفتیم و دوری از برادرها، از شغلشان گفتند و رویای آمریکایی، از دانشجویی گفتیم و تفاوتهای فرهنگی، از نیویورک گفتند و آرامش شهر کوچک برادرم، از نروژ گفتیم و زیباییهای طبیعیاش. حسرتمان در مورد زبان، مشترک اما متفاوت بود: او ناراحت بود که چرا زبانهای مختلف را نمیداند و ما ناراحت بودیم که چرا همه اروپا زبان ما را صحبت نمیکنند.
زوج آمریکایی، برایمان چیزهایی از وین را نوشتند که عاشقش بودند، به عنوان یک توریست. همین خوبیها و محبتهای کوچک زندگی را میسازند، نه؟ همین که به آدمها اهمیت بدهی.
بعدتر هم که آمدیم هتل، اتاقمان زودتر از موعد آماده شده بود و مهماندار بسیار خوش برخورد بود. اهل نروژ بود و خوشحال از اینکه حالا در قلب وین زندگی میکند. مهمترین دلیلش هم دیدن آدمهای متفاوت و توریستها و مسافرین بود.
امروزم را با مرور خاطرات سفر وین شروع کردم. و چه روز خوبی هم بود. اما فقط آن روز نبود. دیروز هم روز خیلی خوبی بود. صبح با پیچیدن بوی پنکیک داخل خانه شروع شد. و البته شیطنتها و خندههای دو نفره. چه چیز بهتر از اینکه صدای خندههای یک زن در خانه بپیچد؟
بعدتر هم دوستی ناهار را مهمان خانهمان شد. همین مهمانیهای کوچک کافی هستند برای داشتن یک روز خوب.
استکهلم هم بالاخره چهرهی بهاریش را از پستو بیرون آورده. هوا آفتابی بود و گرم، و همه آدمها خوشحال. آمده بودند لب دریا و بعضی آفتاب میگرفتند، بعضی شنا میکردند، بچهها آببازی میکردند، بعضی هم قایقسواری.
ما هم یک کایاک (Kayak) دونفره اجاره کردیم و رفتیم وسط آب. نگاه مرغابیها و مرغان دریایی پر از سوال و تعجب بود: این انسانهای دوپا وسط دریا چه میکنند دیگر؟ اینجا هم از دستشان آسایش نداریم؟ و بعد هم پرواز میکردند و میرفتند کمی دورتر تا بلکه از شر انسان در امان بمانند. من اما از دیدنشان خوشحال بودم. که وسط آب نشستهام و دل را سپردهام به جریان آب.
آنقدر غرق شدهام در به دست آوردن چیزها، که زندگی کردن را یادم رفته. زندگی مگر همین لحظههای کوچک نبود؟ زندگی به زیبایی یک قایق قرمز رنگ دو نفره است و تکان تکان خوردن موهای دماسبیاش وقتی که پارو میزند.
کلمات کلیدی: دلنوشته