‹ بازگشت به صفحه اصلی
فضاهای شهری
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
اصفهان که زندگی میکردم یکی از مهمترین بخشهای زندگیام کوهنوردی بود. رمضان سال ۹۵ هر شب قله صفه را فتح میکردم. دوستان و همنوردهای زیادی هم پیدا کرده بودم. کوه بخش پر رنگی از زندگی و شخصیت من بود. پناهگاه امنی بود برای فکر کردن و دوری از شلوغی و هیاهو، که کمی عمیقتر و دقیقتر فکر کنم و تصمیم بگیرم. یکی از مهمترین تصمیمهای زندگیهای زندگیام را هم در همان کوه صفه گرفتم. روی قله نشسته بودم و تصمیم گرفتم کنکور کارشناسی ارشد را شرکت کنم. کمی قبلتر هم پایینتر از همین نقطه، با یکی از همکلاسیها به این نتیجه رسیدیم که اگر برای فوقلیسانس مهاجرت کند، هرچند حمایت خانواده را نداشت، برای آینده و اهدافی که دارد بهتر است.
بعد از آن تصمیم، زندگیام کمکم تبدیل شد به کتابخانه رفتنهای منظم، از حوالی هفت صبح تا ده شب. هیچ اغراقی نمیکنم. دوران کارشناسی بیشتر برای من دوران شناخت خودم بود و هرچند معدل خوبی داشتم اما دانشم سطحی بود. همچنین نزدیک به ۵۴ واحد برای دو ترم پیش رو باقیمانده بود و هیچ چیزی به جز این برنامهی فشرده امکانپذیر نبود.
برای کتابخانه اما انتخابم کتابخانه دانشگاه اصفهان نبود. هم به دلیل اینکه عموما تا ساعت شش عصر باز بود، هم اینکه در آن مقطع زمانی، ترجیح میدادم در خلوت درس بخوانم تا کمترین حواسپرتی را داشته باشم. این شد که پای ثابت کتابخانه علومپزشکی شدم که اولا ساعات طولانیتری باز بود، و همچنین حواسپرتی کمتری برای من داشت. اگرچه آنجا هم دوستان زیادی داشتم، اما راحتتر میتوانستم تمرکز کنم.
اما متاسفانه یک مانع بزرگ وجود داشت و آن هم نگهبانی و حراست کتابخانه بود. با اینکه کتابخانه در فضای دانشگاه قرار داشت، اما حراست گاه به گاه سر و کلهاش پیدا میشد و کارتهایمان را چک میکرد و دانشجوهای غیرپزشکی را میانداخت بیرون، حتی با وجود صندلیهای خالی.
اگر کتابخانه صندلی خالی نداشته باشد، میشود برای افراد الویتبندی کرد (هرچند این مورد هم جای بحث و بررسی دارد و من به شخصه موافق این نوع تقسیمبندی در فضای دانشگاهی نیستم)، اما در اکثر روزها صندلی خالی وجود داشت و بازهم الویت با دانشجویانی بود که در کتابخانه نبودند! سیاست دانشگاه این بود که کسی از کتابخانه و صندلیهایش استفاده نکند بهتر از این است که غیر پزشک به جمع ما راه پیدا کند.
البته که من بسیاری از بچههای کتابخانه را میشناختم و از همان اول با کارت یکی از دوستانم به کتابخانه میرفتم. کارت دانشجوییاش را اشتباهی در ماشین لباسشویی شسته بود و رنگ و رویی روی کارت نمانده بود. قسمتهای خالی روی تصویر کارت را، قوه تخیل مامور حراست پر میکرد. استفاده از کارت دیگری تخلف بود، اما سیاست و قانون به گونهای بود که تو را به سمت خلاف سوق میداد. هر بار حراست میآمد و سوال شخصی میپرسید که من را گیر بیاندازد، من هم با اعتماد به نفس محمد روی کارت را برایش بازسازی میکردم.
کتابخانه دانشگاه علومپزشکی در ایام عید تعطیل بود. پناهگاه بعدیام کتابخانه بیمارستان خورشید بود. باز هم صندلیهای خالی و باز هم حراست. دانشجوی رشته مهندسی هم از صد فرسخی پیداست، همه نشستهاند و شسته رفته مطالعه میکنند. تو اما صدتا کاغذ چرکنویس داری.
حراست بیمارستان خورشید آمد و سوال پیچم کرد، من هم تمرینهای قبلیام را بازگو کردم. قانع شد و رفت. چند دقیقه بعد یکی دانشجوها بلند شد و من هم به بهانه آبدارخانه، دنبالش رفتم. دانشجوی مذکور با حراست بحث میکرد که من دانشجوی پزشکی نیستم و او همه را میشناسد و حتما کارت من جعلیست. آنجا فهمیدم که دانشجوهای سال آخر هستند که خبرچینی میکردند و به حراست میگفتند فلانی دانشجوی پزشکی نیست و میآمدند من را میانداختند بیرون. همه هم حق به جانب بودند که اینجا مختص دانشجویان پزشکی است. همچنان با وجود صندلیهای خالی.
حالا چند سال از آن اتفاق میگذرد و من در دو دانشگاه اروپایی تحصیل کردهام. دانشگاههایی که هیچکدام نه در و دروازه دارند و نه دیوار و حراست. ساختمانهای دانشگاه، بخشی از بافت شهری هستند. کتابخانههایمان هم همینطور. حتی سلف دانشگاه هم به روی عموم باز است (البته بدون قیمتهای دولتی).
حالا که این متن را مینویسم در کتابخانه یکی برترین دانشگاههای دنیا نشستهام. دانشجو که نیستم هیچ، بین این همه اروپایی آلمانی زبان، مهاجری هستم زبان نفهم و کلهسیاه. اینجا فقط یک طبقه از شش طبقه کتابخانه مختص دانشجویان همین دانشکده است. وقتی از مسئول دم در پرسیدم که آیا اجازه دارم از کتابخانه استفاده کنم؟ با خوشرویی راهنماییام کرد، آسانسور را نشانم داد و گفت هرکتابی را که بخواهی میتوانی داخل کتابخانه استفاده کنی، بدون اینکه نیاز به کارت شناسایی داشته باشی.
کتابخانهها یکی از مهمترین ساختمانهای شهری هستند. متاسفانه برای ما کتابخانه تبدیل شده است به سالن مطالعه، آن هم فقط برای کنکوریها. نه طراحی زیبایی دارند، نه خبری از صندلیها و میزهای استاندارد و راحت هست و نه رویدادی در آنها برگزار میشود.
اهمیت فضاهای شهری را تا قبل از مهاجرتم نمیدانستم. زندگی من در اصفهان و بخصوص تهران، آپارتمان محور بود. از آپارتمان خانهمان میرفتم به آپارتمانی که کافه بود، به آپارتمانی که رستوران بود، به آپارتمانی که کلاس درس بود. بین راه را هم در خودرو پناه میگرفتم چرا که فضاهای شهری، فضاهای ناامنی بودند.
کلمات کلیدی: سوئیس