‹ بازگشت به صفحه اصلی
برای برادرم، حامد
۱۹ آبان ۱۴۰۰
.درد مهاجرت برای من از تابستان ۸۶ شروع شد: بعد از چند سال که برادرم برای ادامه تحصیل به تهران رفته بود، برگشته بود خانه. در مدت تحصیل هم رفت و آمد داشت، اما معمولا کوتاه و برای چند روز. آن تابستان تقریبا کامل پیش ما بود. قبل از آن، رابطه خوبی نداشتیم و اکثرا دعوا میکردیم، دعوای کلامی و گاها فیزیکی. کوچکتر که بودم بچهی لوسی بودم و برادرم هم در ابتدای جوانی بود و مغرور. حرف یکدگیر را نمیفهمیدیم. زبان مشترک ما دعوا و کتککاری و گریه و شکایت به پدر و مادرم بود. اما آن تابستان همه چیز فرق داشت؛ من بزرگتر شده بودم و او هم بالغتر شده بود. اوقات زیادی را با هم میگذارندیم: با هم بازیهای کامپیوتری میکردیم، کارتون عروس مردگان را دیدیم، با ماشین میرفتیم توی خیابانها و میچرخیدیم و بستنی میخوردیم، حتی چند بار لایی کشیدیم که برای منِ ۱۲ ساله، اوج هیجان بود و فکر میکردم در بازیهای کامپیوتری زندگی میکنم. احساس نزدیکی زیادی به برادرم داشتم، برادری که انگار برای اولین بار بعد از ۱۲ سال همدیگر را پیدا کرده بودیم. مابین این خوشیها، برادرم برای درخواست ویزا به ترکیه رفت. سوغاتی من از آن سفر، یک هلکوپتر کنترلی و یک حوله سبز بود، آن حوله را هنوز هم دارم و استفاده میکنم. هودی آبی آواتارم یادگار یکی از برادرهاست و این حولهی سبز، یادگار دیگری. کنترل هلکوپتر برای من سخت بود اما همین که باهم بازش کردیم و باهم بازی میکردیم، برای من کافی بود. درست است که دستهی کنترل دست برادرم بود، اما اصلا من و اویی وجود نداشت، بعد از سالها ما شده بودیم: هلکوپتر را ما کنترل میکردیم، او با دستهی کنترلی و من با خیالات خودم. توی حوض کوچک حیاط بارها و بارها آببازی کردیم. با هم میرفتیم استخر و تفریح بعد از استخرمان هم نوشیدن دلستر ساده بود. هنوز هم دلستر سادهی مهنوش، طعم برادرم را میدهد.
من بزرگتر شده بودم و بیشتر توی بحثهای خانوادگی شرکت میکردم. بارها از اهداف و آیندهش گفت که میخواهد موفق بشود و خانهی خودش را بخرد. با من بیشتر حرف میزد. رابطهمان در نزدیکترین و بهترین حالت خودش بود. در آن چند ماه، رابطهی عمیقی بین ما شکل گرفت و من خوشحالترین برادر کوچک دنیا بودم. من فقط از اینکه کنارش بودم، خوشحال بودم! یک خوشحالی غیرقابل وصف. شبها میرفت و چند کیلومتر میدوید، من هم با دوچرخه پشت سرش رکاب میزدم، فقط برای اینکه پیشش باشم. اون میدوید و من دوچرخه سواری میکردم، ولی همین که نزدیکش بودم برای من لذتبخش بود. نمیخواستم هیچ فاصلهای بین ما باشد، حتی اگر حرف هم نمیزدیم، همین که حضور داشت برای من کافی بود. به خاطر دارم که داخل خانه که راه میرفت، من هم دنبالش میرفتم: از این اتاق به آن اتاق، از آشپزخانه به پذیرایی. رابطهای که قبلا پر از دعوا بود، حالا اینقدر صمیمی بود که من فقط میخواستم کنارش باشم، همین.
رابطه ما پر شده بود از تجربههای جدید. من تا آن موقع کافیشاپ نرفته بودم، اما چند باری که با دوستانش رفت کافیشاپِ کوی امام جعفرصادق، من را هم با خودش برد. اصلا انگار ما تازه برادر شده بودیم و همه چیز برای من جدید بود. خبری از دعواهای قدیمی نبود.
ویزایش که آمد رفتیم خرید کتشلوار که میخواست با خودش ببرد. من نمیدانستم آمریکا کجاست، ولی فکر میکردم همه آنجا کتشلوار میپوشند و بدون آن نمیتواند برود. تا سالها وقتی از کنار آن مغازه میگذشتم، برادرم را میدیدم که دارد آن کتشلوار مشکی را پرو میکند. اما دیگر میدانستم آمریکا کجاست: آمریکا همانجایی بود که برادرم را از من گرفته بود.
آن تابستان به همین سرعت تمام شد. از اصفهان تا فرودگاه امام خمینی رانندگی کردیم. من تمام مسیر بیدار بودم و کنار برادرم نشسته بودم. واقعا دلم نمیخواستم برادرم برود، هرچند که نه نمیفهمیدم رفتن یعنی چی نه میدانستم آمریکا کجاست، درکی از مهاجرت هم نداشتم، فقط دلم نمیخواست برادرم جایی برود که من نمیتوانم با او بروم. من نمیخواستم از او جدا باشم اما او بدون من از گیت فرودگاه گذشت. مرز هوایی امام خمینی جایی بود که بین ما فاصله انداخت. گیت فرودگاه ما را هزاران کیلومتر از هم دور کرد.
مهاجرت، برادری را که تازه پیدا کرده بودم، برای ۸ سال از من گرفت. برادری که میتوانست الگو و مشوق من باشد، حالا هزاران کیلومتر با من فاصله داشت؛ من تنها و بدون خاطره و تجربههای مشترک با برادرم بزرگ شدم. تمام آن سالها در زندگی من گم شدهاند و خلأشان را احساس میکنم. هنوز وقتی برادرم را میبینم تبدیل میشوم به همان حسین کوچولوی ۱۲ ساله که فقط دلش میخواهد دنبال برادرش راه برود و کنارش باشد.
وقتی به دوستانم میگویم که راه اصلی ارتباطی من با برادرم ایمیل است، تصور میکنند رابطهی سرد و خشکی داریم. اتفاقا رابطهی ما عمیق است، این اشکها گواهی هستند از عمق این رابطه.
کلمات کلیدی: دلنوشته