‹ بازگشت به صفحه اصلی
همسفر خوب مهمتر از مقصد خوب است
۲۵ دی ۱۴۰۰
شهریور ۱۴۰۰، روزهای آخری بود که سینا در اروپا بود و میخواست برود پاریس. من دغدغه مالی داشتم و تصمیم نداشتم به این سفر بروم، خصوصا که تنها ۱۰ روز بود که از بارسلونا برگشته بودیم. سینا به من یادآوری کرد که به سفر نباید نه گفت، یادم نمیآید که اولین بار من این جمله را به او گفتم و بردمش به یک سفر درون فنلاندی یا او به من گفت، ولی خب اصلا مهم نبود، مهم این بود که به سفر نباید نه گفت. لحظه آخری بلیط هواپیما خریدم، به اتوبوس فرودگاه هم نرسیدم و مجبور شدم شب را پشت درب فرودگاهی بخوابم که در کمال تعجب، به خاطر کرونا شبها تعطیل میشد. هرچه گفتم جایی که من از آن میآیم، فرودگاه امام خمینی، اصلا فقط شبها مسافر دارد، روز که کسی پرواز نمیکند، به خرج نگهبان نرفت و من را راه نداد.
نیمکتهای چوبی بیرون فرودگاه پر شده بود و مانده بود چند نیمکت فلزی. نشستم روی یکی از نیمکتها و تمام بدنم یخ زد. برخلاف کلیشهای که میگوید در سرما نباید بخوابی، من خودم را با هزار قصه و وعده و وعید خواب کردم که سرما را احساس نکنم. نیمهشب در حالی که از سرما میلرزیدم بیدار شدم. دست کردم توی کولهپشتی و هر لباس اضافیای که داشتم را برداشتم و پوشیدم. اما اینقدر مست خواب بودم که اصلا یادم رفته بود که چرا قبل از خواب اینکار را نکرده بودم، دلیلش این بود که چند روز قبل را در انباری خوابگاه گذرانده بودم و لباسهای تازه شستهام، همه خیس بودند! لباس خیس را پوشیدم و تنها لباس خشکم، لباسی که به تن داشتم هم خیس شد. تبدیل شدم به یک عدد کولر آبی؛ زیبا، جادار و مطمئن، بادِ خنک از پاچه شلوارم میآمد داخل و مرطوب و سرد میشد و از یقهام میزد بیرون.
بالاخره با هزار بدبختی رسیدم پاریس. آنجا بود که دلیل ارزانی بلیطم را فهمیدم، فرودگاه ۸۰ کیلومتر بیرون از شهر بود! وسط بیابان چند کیلومتر را آسفالت کرده بودند را اسمش گذاشته بودند باندِ فرودگاه. نزدیک به یک ساعت اتوبوس سواری کردم و رسیدم پاریس و بلیط آنلاینی که خریدم کار نمیکرد. بلیط را انداختم دور مجبور شدم مجددا بلیط مترو بخرم. با هزار امید و آرزو رفتم سمت هتلمان. هتل که چه عرض کنم، به طویله بیشتر شباهت داشت. ولی طویلهای که تخت داشت. افتادم روی تخت و تا حوالی غروب خوابیدم. بیدار که شدم سینا هم رسیده بود.
سینا که آمد ولی فقط میخندیدیم، به کولر آبی خندیدیم، به بیابان خندیدیم، حتی طویلهیمان در جنوبیترین نقطهی پاریس هم خندهدار بود. در آن سفر کذایی، قوت غالبمان قهوه و کروسان بود و ناهارها هم ساندویچ کالباس میخوردیم، حتی این بیپولیمان هم خندهدار بود. حالا که به آن سفر فکر میکنم، همهی آن تجربهها خندهدار است، درست است که در بیپولی رفتیم سفر و خیلی هم اذیت شدیم، اما مطمئنتر شدم که به سفر نباید نه گفت.
هرچند شاید پاریس بودن مقصد مهم به نظر بیاید، ولی وقتی با سفر قبلیمان به دهاتی در اطراف هلسینکی مقایسه میکنم، همان سفری که از قطار برگشت جا ماندیم و حتی در مسیر رفت هم ایستگاهمان را رد کردیم و یک ساعت با دوچرخه رکاب زدیم، آن سفر و تجربههایش برای من به اندازهی پاریس لذتبخش هستند.
حالا نشستهام در فرودگاه که این آخر هفته را بروم استکهلم. همانقدر که مطمئنم در این سفر هم ناهماهنگیای پیش میآید و داستانی علم میشود، اما از انتخاب همسفرم راضی هستم و مطمئنم که میخندیم خاطرههای خوبی میسازیم؛ چون مطمئنتر از همیشه، میدانم که همسفر خوب مهمتر از مقصد خوب است.
کلمات کلیدی: