‹ بازگشت به صفحه اصلی
ناتوانیهای جسمی و محدودیتهایش
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
همسایهی دیوار به دیوار اتاق من یک جوان ۲۰ سالهی اهل شمال فرانسه است که به تازگی به اینجا آمده تا درس بخواند. دانشجوی پزشکی است، البته سیستم آموزشیشان کمی متفاوت است و شاید هم پرستاری میخواند. متاسفانه زبان نفهمیِ من مانع آن شده تا بیشتر از همدیگر بدانیم. ساختمان ما بیشتر از ۱۰ سکنهی شبیه به او دارد، نه از حیث ملیت و رشتهی تحصیلی؛ از این نظر که ناتوانی جسمی دارند و روی ویلچر مینشینند. قبلا در مورد دسترسیپذیری متروهای فنلاند نوشته بودم. اما از وقتی همسایهی جدید پیدا کردهام، چشمانم بهتر از قبل دسترسیپذیریها را میبیند: جایگاه مخصوص اتوبوسها، علامت ویلچر رستورانها روی نقشه، سطح شیبدار پیادهروها در تقاطع خیابان، حتی ساحل هم بخشی برای ویلچرها دارد که شنی و سنگی نیست و سیمانی است تا بتوانند بروند نردیک آب.
چند روز پیش در اتوبوس بینشهری، همسفر شخصی بودم که ناشنوا یا ناگویا بود و داشت با خانوادهش تصویری صحبت میکرد؛ حرکتِ تند دستانشان گواهی از این بود که داشتند دعوا میکردند و فریاد میکشیدند هرچند که صدایشان به ما نمیرسید. کمی قبلتر هم نابینایی را در سوپرمارکت دیدم که مشغول خرید بود، هرچند با مشکلات فراوان چون فروشگاه امکانات کاملی برای او نداشت. بعد از خرید کمی دنبالش رفتم تا ببینم چطور از چهارراه عبور میکند و مسیر خانهاش را دنبال میکند.
امروز خیلی اتفاقی با خانم Cambry Kaylor آشنا شدم که در کودکی سوارکار اسب، ژیمناستیککار و بالرین بوده؛ ورزشکاری که روی اسب حرکات نمایشی اجرا میکرده و در رشتهی خودش هم حرفهای و موفق بوده است. اما از روی اسب میافتد و دقیقا به همین سرعت برای همیشه توان راه رفتنش را از دست میدهد. داشتم به داستان زندگیاش گوش میدادم که چطور با پذیرفتن ناتوانیاش میجنگیده و تلاش بیهوده میکرده تا به همه ثابت کند همچنان همان آدم قبلی است. چطور تمام توانش را میگذاشته و ۱۰ قدم راه میرفته و انرژیاش به گونهای تمام میشده که بقیهی روز را میخوابیده است. چطور نپذیرفتن شرایطش مانع از زندگی کردنش شده بود. کمبری توان راه رفتنش را برای همیشه از دست داده است، اما همچنان این ناتوانی مانع درس خواندنش نشده است و دانشگاه رفته، مانع ازدواج کردنش هم نشده است و الان چند سال است که ازدواج کرده، مانع بچهدار شدنش هم نشده است و به تازگی بچهدار شده. او الان یک زن بالغ و مستقل است که شغل دارد، همسر دارد، بچه دارد و شبیه به بقیه آدمها زندگی میکند.
چند روزی است که این موضوع برایم جالب شده که افراد کمتوان چطور آموزش میبینند؟ ظاهرا مدارس خاصی وجود دارند که به کمتوانهای جسمی و ذهنی آموزش میدهند که چطور مستقل زندگی کنند. جامعهای که چهار عدد خودرو میسازد یا اینترنت پرسرعت دارد که نمیشود پیشرفته، جامعهای پیشرفته است که انسانها با تمام معلولیتهای جسمانی و ذهنی و روحیشان، همچنان انسان هستند و بخشی از همین جامعه. آنها نیازهای خاصی دارند که باید در بستر درست آموزش ببینند تا بتوانند مستقل زندگی کنند؛ نه اینکه طرد شوند و در تنهاییشان بمانند و بمیرند.
جامعه به کنار، حال خودم را که میبرم زیر ذرهبین، همیشه ترحم قویترین احساس من بوده است نسبت به شرایط آنها: آخی! بیچاره ناتوانی دارد. اما ترحم را زندگی من دارد که بخاطر از دست دادن چیزهای کوچک، تا جایی از زندگی ناامید شدهام که همه چیز را رها کردهام. آنقدر از دست خودم و انتخابهایم و کمکاریهایم و خدایم و خانوادهام عصبانی بودم و همهچیز و همهکس را مقصر میدانستم که دست از زندگی کردن کشیده بودم. بیچاره من بودم که نشسته بودم گوشهی اتاق و با خودم تکرار میکردم که حقِ من این نبود و کاش اینطوری نمیشد. حالِ منی ترحم دارد که نتوانستم خودم را با همهی مشکلاتم و گذشتهام بپذیرم. حال منی ترحم دارد که وقتی به ازدواج کمبری فکر میکنم، اولین چیزی که به ذهنم میآید، از خودگذشتگی همسرش است. واقعا بیچاره من! ازدواج آنها غیرمعمول است، درست، اما بیچاره من که از درک اینکه کمبری یک زن کامل است با یک نقص فیزیکی عاجز هستم و ازدواجش را فقط در از خودگذشتگیِ همسرش میبینم.
همهی ما نقصهایی داریم که بیشتر آنها درونی هستند و مثل پاهای کمبری در وهلهی اول دیده نمیشوند. همانطور که ما با نقصهایمان تعریف نمیشویم و ملغمهای از خوبیها و بدیها هستیم، کمبری هم مثل ماست، همسایهی دیوار به دیوارِ من هم مثل ماست، آن آقای ناشنوا/ناگویا هم مثل ماست. واقعا بیچاره من که هنوز هم تلاش میکنم تا آنها را مثل ما ببینم، ما انسانهای سالم! بیچاره من که تعریف سالم و عادی را در داشتن دو پا و دو چشم و یک زبانِ دراز میدانم. حال منی ترحم دارد که آنها را بیچاره میدانم و خودِ دوپایم را سالم: چه جاهایی که من با این پاها رفتهام که کاش پا نداشتم و نمیتوانستم بروم.
کلمات کلیدی: