‹ بازگشت به صفحه اصلی
خانه پدری
۱۶ آذر ۱۴۰۰
برگشتهام به خانه پدری در یزد. در کنار خانواده بودن آرامشی دارد که قابل بیان نیست. خوابیدن در تختِ اتاق خودت با همان پتوی بچگی آرامش و آسایشی دارد که هیچ هتل ۵ ستارهای امکان فراهم کردنش را ندارد. اگرچه تشکم کمی سفت است و شاید استاندارد فلان و بهمان نداشته باشد، اما روی همین تشکِ غیراستاندارد طوری خوابت میبرد که انگار نه انگار که مرد شدهای! دوباره ۵ ساله میشوی و اینقدر با بچههای فامیل آتش به پا کردهاید و به قول یزدیها “بدی” کردهاید که توی ماشین بیهوش شدهای و پدرت تو را بغل کرده و روی تخت میگذارد. شاید هم خوابت نبرده، خودت را به خواب زدهای که پدرت بغلت کند.
چیزهای سادهای در اینجا هست که تو را میبرد به گذشته: از عطر قیمهی جاافتاده با دارچین در کنار برنج دودی و سبزی خوردن گرفته، تا ایستادن در صف نانوایی، تا حتی بوی صابون دستشویی. بوی آن صابون برای من آشناست و من را پرت میکند به ایام امتحانات پارسال. اینجا همه چیز تو را برمیگرداند به گذشته. در گوشه گوشهی حیاط، بلوکهای سیمانیای را میبینم که تقریبا یکسال پیش، از عقب آن نیسان آبی پیاده کردم. ۲۵۰ بلوک سیمانی را روی هم گذشتم و درست چند شب بعد، چمدانی که انگار سنگینتر از تمام آن بلوکها بود را با خودم برداشتم و سوار هواپیما شدم. فکر کنم خالی کردن بارِ بلوک سیمانی عجیبترین کاری باشد که یک مهاجر چند روز قبل از رفتنش انجام داده باشد! اما حالا راه رفتن در حیاط من را یاد بستن چمدان و خرید روزهای آخر میاندازد.
به عزیزی پیام دادم و با لحن همیشگیام پرسیدم چه روز و ساعتی آزاد است تا جلسهای بذاریم و دیداری تازه کنیم؟ گفت انگار صوت و تصویرت را لابلای کاراکترهای متن میبینم. انگار که ایستادهای روبروی من و این سوال را میپرسی؛ “چقدر که این پیام، شماست”. حالا که فکر میکنم، میبینم که چقدر کارها و حرفها و دغدغههای خانوادهام برایم آشناست. هر آدمی مجموعهای بزرگ از همین ظرافتهای رفتاری و کلامی است. لحن مادرم برایم اشناست وقتی که از آشپزخانه داد میزند که اینقدر پشت اون کامپیوتر نشین! بیا یه چیزی بخور! یا پدرم که وقتی میخواهد از خانه بیرون برود میگوید بپوش برویم و رانندگی کن.
در خانه پدری همه چیز آشناست، مهم نیست که آن بیرون چه مسائلی برای اقامت و فاند و حقوق و پایاننامه وجود دارد، اینجا همه چیزش سرجایش است، همه چیز به خوبی کار میکند و جای هیچ نگرانیای نیست. خانهی پدری برای من دایرهی امن زندگی است.
کلمات کلیدی: دلنوشته