‹ بازگشت به صفحه اصلی
بعد از یک سال مهاجرت
۲۱ آذر ۱۴۰۰
تقریبا یکسال از مهاجرتم میگذرد. هرچند که تهران و دغدغهی آب و هوای تمیز نقطهی شروع مهاجرت من بودند، اما ارابهی جنگ بود که من را به سمت مهاجرت هل داد. مهاجرت من بیشتر از جنس استیصال و ترس از جنگ احتمالی ۹۸ بود. جنگی که جرقهی آن با کشته شدن قاسم سلیمانی در عراق شروع شد و ایران با حمله ی موشکی به پایگاه عینالاسدِ آمریکا، بنزین روی آن شعله ریخت؛ شعلهای که زبانه کشید و دامان ۱۷۶ مسافر هواپیمای اوکراینی را گرفت. شعله آن جنگ اگرچه خاموش شد، اما جگر همهی ما را برای همیشه سوزاند.
حالا که به سالگرد مهاجرتم نزدیک میشوم، به این فکر میکنم که در این یکسال چه چیزهایی به دست آوردهام و چه چیزهایی را از دست دادهام. بزرگترین چیزی که از دست دادهام دوستانم هستند. حلقهی گمشدهی مهاجرت، همین روابط انسانی است. البته که هم در فنلاند و هم در فرانسه دوستانی دارم، ایرانی و خارجی هم ندارد، همه و همه دوستان خیلی خوبی برای من بودهاند و من را در مقابل احساسِ غربتِ اوایلِ مهاجرت محافظ میکردند: از تولد سوپرایزی که بچهها تدارکش را دیدند، تا دورهمیها و باربیکیوهای آخر هفته و سر زده خانهی امیر رفتنها، سرزدههایی که امیر از آنها بیزار بود اما برای من یادآور دیدارهای سرزدهی تهرانپارس و طرشت بود. همه اینها میخواستند جلوی هجوم حسِ غربت را بگیرند اما بالاخره این سد شکسته شد: غریبی که فقط به پیدا کردن همزبان نیست. زبان فارسی و انگلیسیاش هم مهم نیست. دوستانی که در ایران داشتم، که الان خیلیهایشان مهاجرت کردهاند و بعضی هم که ماندهاند در سرتاسر ایران پراکنده شدند، دوستانی چندین و چند ساله بودند. چندین سال تجربهی مشترک داشتیم، تجربههایی که ما را به هم نزدیک کرده بود. تجربههایی که باعث شد بود از کنار هم بودنهای ساده لذت ببریم حتی اگر در این لحظه حرفی برای گفتن نداریم، اما کنار هم هستیم و برایمان لذتبخش است.
مهاجرت از من احساس تعلق را هم گرفت. در هر دو باری که به ایران آمدهام رفتهام خانهی خودمان؛ اما عبارت خانهی خودمان چقدر عبارت عجیبیست. زندگی در اصفهان و تهران و یزد، و حالا فنلاند و فرانسه، معنای خانه را برای من کمرنگ کرده است. خانهی من کجاست؟ فنلاند؟ فرانسه؟ خانهی پدری در یزد؟ با اینکه هم خانهای در فنلاند دارم و هم خانهای در فرانسه، با اینکه درب خانهی پدری به روی من همیشه باز است، اما انگار بیخانمان هستم. هیچجا خانهی من نیست و به هیچکدام احساس تعلق نمیکنم.
فرزند آخر، آخرین سنگر خانواده است. وابستگی دوطرفه بین من و خانواده باعث شد وقتی به تهران رفتم، خانواده هم من را همراهی کنند. اما مرز امام خمینی مانع از همراهی مجدد خانوادهام شد. مهاجرتِ من، موهای پدرم را بیشتر از قبل سفید کرد و مادرم را تنهاتر از قبل کرد. موهای جوگندمی پدرم و پوست نسبتا صاف صورت مادرم هم مواردی هستند که مهاجرت از من گرفت.
اما در این مدت، چیزهایی هم به دست آوردهام. درسی خواندهام و در زمینهی کاریام کمی باسوادتر شدهام. در ازای برگههایی که تصحیح کردهام و تحقیقاتی که انجام دادهام، یک مشت یورو هم گرفتهام. تجربه گرفتن اولین حقوق بسیار لذتبخش بود. قبل از آن هم درآمدهایی داشتم، اما حقوقِ مستمر به صورت جدی برای من در مهاجرت اتفاق افتاد؛ حقوقی که نه تنها میتوانستم با آن خانه اجاره کنم، میتوانستم چیزهایی که نیاز دارم و همیشه دلم میخواست را هم بخرم. از فنلاندیها نظم و اعتماد را یاد گرفتهام. سیستم قضایی عجیبشان هم حکمهای بدیهی قصاص و حبس ابد را در ذهنم کمرنگ کرد. فاصله طبقاتی کم هم ارزشهای مادی را در ذهنم کمرنگ کرد؛ هرچند که هر روز با غول سرمایهداری درونم میجنگم. از فرانسویها اهمیت طعمها را یاد گرفتهام، اهمیت همین لحظهای که در آن زندگی میکنیم. اهمیت قهوههای صبحگاهی. مهاجرت به من دسترسی به کشورهای اروپایی را هم داد، دوستان جدیدی در سرتاسر اروپا پیدا کردم و با دوستان قدیمیای که به اروپا مهاجرت کردند دیداری تازه کردم، از نزدیک پیشرفت تکنولوژی و دغدغههای محیطزیستی و آزادیهای سیاسی را دیدم.
به واسطه همین کانالی که شما چراغش را روشن کردهاید و اکانت توییتری که وقتی قلمم یاری نمیکند تا متنی هزار کلمهای را بنویسم و افکارم را در همان ۲۸۰ کاراکتر جا میدهم، پیامها زیادی میگیرم که آیا توصیه به مهاجرت میکنی؟ موج مهاجرتی که راه افتادهست از نوبتهای چند سالهی سفارتها پیداست. مهاجرت برای من ملغمهای از حسهای مثبت و منفی بود. ملغمهای از دستاورد و هزینههایی که جنسشان یکسان نیست که برآیند دقیقی داشته باشند. هرکس هم شرایط زندگی خودش را بهتر از بقیه میداند. من اینجا مشاهداتم را بدون واسطه مینویسم تا شاید به چند نفر کمک کرد و تصمیم بهتری برای زندگیشان گرفتند. من اگر به عقب برگردم، باز هم مهاجرت میکنم.
کلمات کلیدی: دلنوشته