‹ بازگشت به صفحه اصلی

چرا کافه‌ها و مغازه‌های محلی را دوست دارم

۰۳ آبان ۱۴۰۰

روبروی خانه من چند مغازه وجود دارد: یک باشگاه رقص، یک فست‌فود زنجیره‌ای، یک پیتزافروشی و یک نانوایی. آن پیتزافروشی را یک زن و شوهر اداره می‌کنند که بسیار خوش اخلاق‌ند. هیچ کدامشان انگلیسی صحبت نمی‌کنند اما هر بار که از آن‌ها خرید می‌کنم، با روی بسیار باز با من رفتار می‌کنند و تلاش می‌کنند محتویات پیتزا را برایم شرح دهند، حتی شده با بَع‌بَع کردن! زیاد پیش آن‌ها رفته‌ام و چند بار آخر سفارشم یکسان بوده است: پیتزای مرغ و قارچِ تند. امشب که از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدم موسیو موسیو کنان صدایم زد و گفت همان پیتزای همیشگی را برایت درست کنم؟ شب هالوین است، پیتزا می‌چسبد! البته من فقط هالووین و لبخند را از حرف‌هایش می‌فهمیدم، اما مطمئنم چنین چیزی می‌گفت. دو بار هم ازشان خواستم یک خمیر معمولی را در تنور بگذارند و یک نانِ شبهِ تافتون به من بدهند. هر دوبار هم پول نان را از من نگرفتند. بازهم دلم تافتون میخواهد، ولی می‌دانم که پولش را نمی‌گیرند و برای همین سفارش نمی‌دهم.

کمی‌ آن‌طرف‌تر، یک نانوایی است که دقیق نمی‌دانم صاحبش کیست، اما همیشه یک پسر جوان یا یک دختر جوان در مغازه است. تقریبا هر روز می‌روم و یک نان تازه از آن‌ها میگیرم. فرانسوی‌ها نان‌ها مختلفی دارند و هربار یک چیز جدید را امتحان می‌کنم. یک شب که دستگاه کارت‌خوان مشکل داشت، آن پسر جوان به دو نفری که جلوی من بودند و پول نقد هم نداشتند، نانی نداد؛ اما به من که رسید و گفتم نقد ندارم به من گفت اشکالی ندارد، من تو را می‌شناسم! فردا که آمدی پولش را بده. روز بعد اما اصلا یادش نبود که من نان گرفته بودم و یادآوری خودم باعث شد ماجرا را به یاد بیاورد.

چند خیابان بالاتر، یک استارباکس است: یک برند معروف که همه اسم‌ش را شنیده‌ایم. سفارش که می‌دهی، اسم کوچکت را می‌پرسد و روی لیوانت می‌نویسد. سفارشت هم که آماده می‌شود، اغلب به اسم کوچک صدایت می‌کنند نه با شماره‌ی فاکتور. طوری رفتار می‌کنند که انگار سال‌هاست می‌شناسندت. اما همه‌ش تکنیک‌های بازاریابی است، تحقیقاتی هست که نشان می‌دهد آدم‌ها از شنیدن اسمشان حس خوبی می‌گیردند. اسمت را صدا می‌زنند، اما مصنوعی. تو برایشان فقط یک اسم هستی، یک اسم خالی و بی‌معنا.

صاحب آن دو مغازه کوچک اسم مرا نمی‌دانند، اما من را بیشتر از یک مشتری و یک اسم می‌بینند. انگار من را می‌شناسند. مهم نیست که من را موسیو صدا کنند یا حسین، می‌دانم که دارند من را صدا می‌کنند نه هر مشتری‌ای که پول داشته باشد. چیزی که این مغازه‌های کوچک را برایم جذاب می‌کند، دقیقا همین ارتباط انسانی است. نانوایی سر کوچه، نان‌ش کمی گران‌تر از فروشگاه‌های زنجیره‌ای و بزرگ است اما من صاحبش را می‌شناسم، او هم من را می‌شناسد. حتی زبان یکدیگر را هم نمی‌فهمیم، اما محبت همدیگر چرا؛ خیلی هم خوب می‌فهمیم. انگار هر بار که میروم داخل مغازه‌اش، با زبان بی‌زبانی به من می‌گوید خوش‌آمدی! خوشحالم که تو را دوباره می‌بینم حسین! همان همیشگی؟! زبان مشترک ما، محبتی است که نمی‌توانیم به زبان بیاوریم.

کلمات کلیدی: